اینجا:زندگی

اینو می نویسم برای همه
همیشه دوست داشتم که اول خوب تماشا کنم. گوش بدم. حس کنم. و بعد فریاد بزنم. اما دیشب اول فریاد زدم. بعد خشم و ترسو حس کردم و در آخر تازه شنیدم و دیدم
.........................
آدما رو می بینم. همه روزه. همه سن. همه متفاوت اما می دونی چیه؟ با اینکه تمام تلاشمونو می کنیم که متفاوت باشیم و با همه فرق بکنیم , حتی با اون کلاهای قرمز و آبی و یا پوشیدن شالگردنای عجیب غریب, اما بازم آخر راه همه می رسیم به یه نقطه. یه نقطه خیلی کوچیک اما مشترک. نمی خوام بهت بگم که این نقطه چیه و کجاست. وظیفه ی من نشون دادن راه نیست. اما شاید بتونیم دستای همو بگیریم و با هم به جستجوش بریم. می دونی دوست من, من و تو حرفای مشترک زیادی داریم اما نمی دونیم از کجا شروع کنیم. با یه لبخند جلو میایم اما نمی دونیم که چرا با یه جواب دندون شکن خنده ها رو از خودمون دور می کنیم. منم دلم گرفته از اینکه خیلی وقتا تو چشمای آدما نگاه می کنم و حرفایی رو که باید بزنم پشت یه لبخند مصنوعی پنهان می کنم. می دونی, نوشتن این داستانا, کشیدن این نقاشیا و طراحیا و یا نواختن همه ی این سازا تنها یه بهانست. یه بهانه ی کوچولو برای اینکه به دنیا بگیم: آره من خوبم. من عالی ام. من می تونم. آره ما می تونیم اما می دونی دلم گاهی از این درد می گیره که من و تو حتی بدون این داستانا ,نقاشیا و صداها می تونیم حرف همو خوب بفهمیم اما بازم راهی رو انتخاب می کنیم که از هم فاصله بگیریم. این دیوارا رو می خوام با صدامون بشکنم. باور کن. باورم کن که صدامون قشنگ تر و ساده تر از هر داستان, نقاشی و صدای موسیقی که من و تو به وجود میاریم. تنها یه بار این شانسو به خودمون بده. بذار صدامون به گوش هم برسه. شاید اون روز نه من داستانی رو به روی کاغذ بیارم نه تو نقاشی به روی دیوارا بکشی و نه موسیقی با سازت بنوازی که همه داستان زندگیمونو بگه. شاید اون روز همه با هم به این نتیجه برسیم که در باطن ما صدایی تنهاست و تازه اون لحظه ست که با هم به نقطه مشترکمون میرسیم
.........................
آدما رو می بینم. همه روزه. همه سن. همه متفاوت اما می دونی چیه؟ با اینکه تمام تلاشمونو می کنیم که متفاوت باشیم و با همه فرق بکنیم , حتی با اون کلاهای قرمز و آبی و یا پوشیدن شالگردنای عجیب غریب, اما بازم آخر راه همه می رسیم به یه نقطه. یه نقطه خیلی کوچیک اما مشترک. نمی خوام بهت بگم که این نقطه چیه و کجاست. وظیفه ی من نشون دادن راه نیست. اما شاید بتونیم دستای همو بگیریم و با هم به جستجوش بریم. می دونی دوست من, من و تو حرفای مشترک زیادی داریم اما نمی دونیم از کجا شروع کنیم. با یه لبخند جلو میایم اما نمی دونیم که چرا با یه جواب دندون شکن خنده ها رو از خودمون دور می کنیم. منم دلم گرفته از اینکه خیلی وقتا تو چشمای آدما نگاه می کنم و حرفایی رو که باید بزنم پشت یه لبخند مصنوعی پنهان می کنم. می دونی, نوشتن این داستانا, کشیدن این نقاشیا و طراحیا و یا نواختن همه ی این سازا تنها یه بهانست. یه بهانه ی کوچولو برای اینکه به دنیا بگیم: آره من خوبم. من عالی ام. من می تونم. آره ما می تونیم اما می دونی دلم گاهی از این درد می گیره که من و تو حتی بدون این داستانا ,نقاشیا و صداها می تونیم حرف همو خوب بفهمیم اما بازم راهی رو انتخاب می کنیم که از هم فاصله بگیریم. این دیوارا رو می خوام با صدامون بشکنم. باور کن. باورم کن که صدامون قشنگ تر و ساده تر از هر داستان, نقاشی و صدای موسیقی که من و تو به وجود میاریم. تنها یه بار این شانسو به خودمون بده. بذار صدامون به گوش هم برسه. شاید اون روز نه من داستانی رو به روی کاغذ بیارم نه تو نقاشی به روی دیوارا بکشی و نه موسیقی با سازت بنوازی که همه داستان زندگیمونو بگه. شاید اون روز همه با هم به این نتیجه برسیم که در باطن ما صدایی تنهاست و تازه اون لحظه ست که با هم به نقطه مشترکمون میرسیم
به گذشته ی من برنگرد
<< Home