Friday, January 21, 2005

خطاب به او که تنها شعار می دهد و دم از آزادی می زند:
و گويی که از جا برخيزم. با اشاره به تو گويم: با کدام پا؟ و باز گويی با همانی که به دنيا آمدی. به رويت خندم لباس را به کناری زنم تا چشمان هميشه بسته ات ببيند جای خاليشان را.
به چشمانم خيره شوی آب دهانت را به سختی فرو دهی و بار ديگر با وقاحت تمام گويی که فرياد زنم. دهانم را تا جايی که توان دارم برايت می گشايم تا ببينی در درون خاليست.
باز همان نگاه سرگشته هميشه را به رويم اندازی. به چشمانم نگاه می کنی. می دانم در چه فکری. نگرانی را به دل راه نده. شبی ديگر که به سراغم بيايی ديدشان را از دست داده اند.
چه شده؟ از بوی متعفن دهانم سر گيجه گرفته ای و يا لجنزاری که در آن زندگانی را به سر می کنم مشامت را می آزارد؟
از ياد برده ای که خود به سراغم آمدی. پای رفتن را خود از من گرفتی زبان فرياد را شبانه بردی. و ديگر صدايی برای فرياد نبود.
امروز آمده ای و گله از خانه نشينی من داری؟!
چشمانم سويشان را به زودی از دست خواهند داد. اما بخوان. داستان مرا بخوان. نفرت را بخوان. پيشمانی را بخوان. پشيمانی............