Friday, June 29, 2007

لحظه ها




یک لحظه


یک لحظه تنفس
یک لحظه فریاد
یک لحظه مادر
یک لحظه پدر
یک لحظه تنهایی
یک لحظه لالایی
یک لحظه آرامش
یک لحظه بیداری
یک لحظه گریه
یک لحظه لبخند
یک لحظه نگاه
یک لحظه بازی
یک لحظه معاشرت
یک لحظه موسیقی
یک لحظه پرواز
یک لحظه اوج
یک لحظه سقوط
یک لحطه فرود
یک لحظه آشنایی
یک لحظه خداحافظی
یک لحظه شروع
یک لحظه پایان
یک لحظه اندیشه
یک لحظه مرگ
یک لحظه سکوت
و در آخر یک لحظه زندگی

Wednesday, June 20, 2007

ارديبهشت سال

زمانی که ایران بودم همیشه وقتی فصل بهار می شد و اوایل اردیبهشت عجیب دلم هوای سهراب رو می کرد. از روزی که یه فصل جدیدی از زندگیمو باز کردم , تصمیم به ترک کردم و اومدم اینجا..............بازم دلم هواشو می کنه فقط با یه فرق کوچولو. هر روز برام مثل اوایل اردیبهشت ماهه و من با ورقی چروکیده از دفتری که دارو ندار روحمو جسمم باهاشه زبر نور شمع و مهتاب می شینم می خونم و می نویسم. دلم ابریه. آرزوم همیشه این بود که یه روز آسمونی شم. انگاریی سهم من فقط ابرهای تبره و تار و اشک آسمونه. اینم با جون و دل می پذیرم. میگن بعد هر طوفانی رنگین کمونی در راهه. منم میشم بارون تا شاید تو هم یه روز بشی رنگین کمون
این شعر سهراب بوی عجیبی داره. از سایت خودش گیرش آوردم
راستی یه چیزی: سلام
نام شعر : به باغ هم‌سفران
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد
.و خاصيت عشق اين است
كسي نيست،بيا زندگي را بدزديم
آن وقتميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوضزمان را به گردي بدل مي‌كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد)
و باران تندي گرفت
و سردم شد
( آن وقت در پشت يك سنگ،اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد

Sunday, June 17, 2007

درس امروز

امروز یاد گرفتم که چقدر با تنها گوش دادن میشه دنیاتو بشناسی. اما فقط برای لحظه ای. چون دوباره قبل اینکه بدونی توش گم میشی. پس به امید پیدا شدن هیچ وقت نباش. تمام معنای زندگی در همین پنهان بودن و مرموز شدنه
راستی من امروز اینو هم یاد گرفتم: آینده رو پیش بینی نکن. اگر درست باشه لذتش کم میشه و اگه غلط از آب .دربیاد اعتمادت به دنیات
صداهای عجیبی رو می شنوم. تو چی؟

Friday, June 08, 2007

درد و دل

بعضی وقتا احساس می کنم که دیگه نمی خوام پشت پرده کلمات قلمبه سلمبه و شعر و نوشته حرف بزنم و آرزومه که برای یک بار هم که شده همه چیو همون طور که هست بگم. نه کم و نه زیاد. اما نمی دونم که این چه حکمتیه که تا قلم به دست می گیرم و کاغذ پاره ای پیدا می کنم باز هم با زبان رمز و راز, حرف های ناگفته رو می زنم. به امید اینکه شاید روزی و ساعتی یکی بهش پی ببره و گوشه ایش رو درک کنه. زبان من نه فهمیدنش مشکله و نه ناآشناست و غریب. حرف دل خودم تنها نیست. درد مشترکیه که تو دل همه است و آه از اون دسته آدما که ازش فراریند و پنهان. امروز مثل همیشه پشت پنجره اتاق کوچولو و آبی رنگم نشسته بودم و خیره به آسمون. شاید در انتظار معجزه ای و با جوابیم که خودم خبر ندارم. یعنی راستشو بخوای حتی نمی دونم سوالم چی هست که منتظر جوابش باشم. هیچ وقت به سرنوشت اعتقاد نداشتم و ندارم. احساس می کنم که روحم مثل جسمم خیلی .ضعیف و سست شده
فردا شاید رفتم همون محل قدیمی که پر از درخت و سرسبزیه. می خوام کمی داد بزنم. باید فریاد بزنم. .شاید ایندفعه صدام شنیده شد و فریادی دیگر جوابی برای سوال نپرسیده من پیدا کرد