Monday, December 31, 2007

"Live the way I do!"


1. She told me never ask why!

Screw you!

I live my life!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


Hey

its only me, dont be afraid

I'm not the sun

I dont shine on you

I only fuck you

and hey

there is nothing you can do about it

Dont even try to stop me

I will approach even stronger

Open your eyes and see the truth

can you see me?

can you? can you?

i'm your future waiting for you


The day is close

stare at me

and start to laugh

hey

Thats only fair

right?


This I call life!

Welcome back!

Thursday, December 27, 2007

دیرم شده


آهای تو آره تو کجا با این عجله؟
هان؟ من؟
مگه غیر تو اینجا کسی/چیزی هم هست؟ تو دیگه
...ببین من خیلی عجله دارم باید بر
میگم کجا داری میری؟
من؟ آهان آره گفتی اینو که. خب من دارم میرم دیگه میرم آهان از اینجا
کجا؟
چی کجا؟
حالم داره از این مسخره بازیات بهم می خوره. دارم با زبون آدمیزاد بهت میگم خبر مرگت کجا داری تشریفتو می بری

خب من ببین وای دیرم شد. جا می مونم ها!!! ببین من اینجام الان دیگه اما اگه تو بذاری دیگه اینجا نیستم
ببینم اینم یه بازی جدیده که امروز اختراع کردی یا می خوای کفر منو در بیاری
بازی؟ وای گفتی. دلم لک زده برای یه بازی حسابی اما به جون تو الان اصلا وقتشو ندارم بمونه واسه بعد باشه؟
چشماش گرد میشه! کی خواست الان بازی کنه؟ من از تو یه سوال ساده پرسیدم که جوابش یه کلمه ست حالا تو هی می پیچونیش. هر چند باید تا الان بهش عادت کرده باشم
وای وای نگاه کن (ساعتمو بهش نشون میدم) ببین چقدر دیرم شده؟! من باید برم من خیلی دیرم شده
جالبه یه دفعه منو یاد اون خرگوشه تو کارتون آلیس در سرزمین عجایب انداختی. نکنه بازیت همینه؟ کور خوندی اگه فکر کردی منم مثل آلیس می افتم دنبالت
آلیس؟ هیچ وقت از این کارتون خوشم نیومده. خودت خواستی تماشاش کن ولی من بگم که کارتنشو ندارم
کی خواست کارتون ببینه ابله؟ تو اصلا به حرفای من گوش میدی یا من دارم با یه تیکه سنگ حرف میزنم
نه نه من گوش دارم. اونم ۲ تا. بله
عجب خوب شد گفتی وگرنه نمی دونستم
با یه لبخند ملیحانه ! خب دیگه. واااای وااای دیدی چی شد؟ من دیگه کلی دیرم شد. من باید همین الان برم (بالا پایین می پرم ) بذار برم بذار برم من باید برم. ساعتو نگاه کن. من چی کار کنم حالا؟ من رفتم. فعلا
تو که آخه نگفتی هنوز..... آهای با توام؟ کجا با این عجله ؟ من تا کی.... ببین
سریع از پله ها میرم پایین در رو می بندم تا سر خیابون یک نفس می دوم. ازش که کمی دور میشم پوزخندی می زنم شونه هامو بالا می اندازم و بعد برای لحظه ای بلند بلند می خندم. هوا آفتابیه. میرم طرف دیگه خیابون تو پیاده رو. دستامو می کنم تو جیبم و آروم آروم قدم میزنم. روز قشنگیه برای پیاده روری. این طور فکر نمی کنین؟

Friday, December 21, 2007

بازی

به شدت علاقمند بودم که باهاش عشق بازی کنم. هر زمان که می دیدمش قبل از اینکه حرفی بزنه و یا حتی دقیق نگاهی بهم بندازه می خواستم بپرم بغلش, بندازمش روی زمین و بازی رو دوباره شروع کنم. من همیشه تشنه ی بازی کردن بودم و حالا که همبازی پیدا کرده بودم که اونم بازی رو دوست داشت (حداقل من فکر می کردم دوست داره) چه خواسته ای بالاتر از این؟ که هر شب در آغوشش بخوابم و بوسه بارونش کنم. از فرق سر تا نوک پا. انقدر از بازی کردن خسته بشم که دیگه رمقی برام باقی نمونه. همیشه همینو می خواستم. اگه وارد میدون بازی بشم به زودی جا نمی زنم. تمام سعیم رو می کنم و بیشترین انرژی که در توانم باشه رو پاش میذارم تا نهایت لذت رو ببرم. و لذت بخش هم بود. من همیشه همینو می خواستم مگه نه؟ اما برای اولین بار اتفاقی افتاد که تا به حال برام پیش نیومده بود. بازی کردن دیگه برام خواستنی نبود. هنوز دور و بر محوطه بازی بودم اما دیگه وسط بازی نمی کردم. کناره نشین شده بودم. بازی کردن برام بیشتر به معنای یه عادت همیشگی شده بود تا لذت بردن از لحظه لحظه اش حتی زمین خوردنش. یادم میاد قبل ها باخت بازی هم برام قشنگ بود. اما حالا پیروزی یا شکست معنایی نداشت. هدفی در کار نبود که بخوام به خاطرش حتی بجنگم. بازی دوست داشتنی من تبدیل شده بود به یک بازی تکراری خسته کننده. همبازی من همون بود. بدون هیچ تغییری. پس جریان چیه؟ چرا برام دیگه بازی معنایی نداره؟ چرا عشقبازی های من تبدیل شدند به عادت و تنها عادت و نه بیشتر از این؟؟؟ مدت ها دنبال این جواب بودم. همبازی من بعد مدتی کنار کشید و برای همیشه بازی رو ترک گفت. وقت سرزنش کردن هیچ کس نبود. دیر یا زود منم کنار می کشیدم. بازیمون خسته کننده شده بود و خودمون هم اینو می دونستیم. اما من همچنان به بازی کردن ادامه دادم. حتی بدون وجود اون همبازی دیگه. تا اینکه از خستگی توانم رو از دست دادم سرم گیج رفت و زمین خوردم. شاید همون لحظه بود که به خودم اومدم زمین خالی رو دیدم و خودم رو که چه طور سر تا پا خاکی روی زمین افتادم و بی هدف به اطراف نگاه می کنم. در همون نقطه روی زمین و ساعت بود که تازه پی بردم بازی مدت هاست تموم شده و من تنها زمین رو دور میزنم. نه بیشتر

Monday, December 17, 2007

ستاره شماری

برای شمردن ستاره های آسمون وقت زیاده. یعنی هر شب کافیه پرده رو کنار بکشی و آسمونو نگاه کنی. تا بخوای ستاره هست که برات سوسو کنه و چشمک بزنه

نزدیک به بیست ساله که این حرفو هر شب به خودم می زنم و بیست ساله که یک ستاره هم ندیدم
شروعش به همین سادگی بود و پایانش حتی ساده تر از آغازش. همیشه فکر می کردم صدایی رو که با تمام وجود
هر لحظه می شنوم برای همیشه با من باقی می مونه. انقدر غرق این باور غلط شده بودم که زمانی که دیگه صدام نکرد هنوز باورم نشده بود و خودمو در آغوشش رها کردم. اما دستاش برای گرفتن دستام جلو نیومد. خودشو به عقب کشید و من که هنوز در خواب غفلت بودم به امید تماس دوباره اندامش از همه جا بی خبر با چشمانی بسته با صورت به زمین خوردم. وقتی به بالا نگاه کردم پشتشو بهم کرد و با انگشت به آسمون اشاره کرد. آسمونی که همیشه در خیالم پر از ستاره های درخشان کوچولو بود پرده ی تاریک خاموشی بیش نبود. پنداری هیچ گاه از ستاره ای خبری نبوده و رقص ستاره ها و آرزوی شمردن تک تکشون تنها یک رویا
امشب برای اولین بار پرده های پنجره اتاقمو کناری زدم. پنجره رو باز کردم. چشمامو برای لحظه ای بستم. شاید هنوز رویای شمردن ستاره ها رو باور داشتم و حتی آسمون تاریک خاموش امید منو از بین نبرده بود. چشمامو به ارومی باز کردم. نسیم خنکی صورتمو نوازش می داد. به آسمون نگاهی کردم: پر از ستاره های کوچولو درخشان
هنوزم برای شمردن ستاره ها دیر نشده
پس می شمارم:....... ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱

Thursday, December 13, 2007

زمستون سفید پرنده

(درباره زمستون زیاد نوشتم اینم یکی دیگه اما متفاوت)
زمستونو دوست داری؟ چرا؟ زمستونو دوست نداری؟ اینم چرا؟ هوا سرده. زمستونای این شهر همیشه سرده. برف میاد. زیاد. زمینا یخ می زنند. یه نگاه که به بیرون میندازی میبینی که همه جا رو سفیدی پوشونده و باد با قدرت درختای به ظاهر خشک و مرده رو تکون میده. خیلی قشنگه. زمستونو میگم. برف رو میگم . درختا رو میگم. کی میگه زمستون فصل مرده ای؟؟؟ من زمستونو دوست دارم. من زمستون امسال رو خیلی دوست دارم
زندگی خیلی شبیه ۴ فصله. بهار تابستون پاییز و زمستون. یه نگاه که به خودت بندازی و بعد چشماتو برای لحظه ای ببندی میبینی که زندگیت داره یه فصلی رو برای خودش می گذرونه. وسط زمستون زمینی, تو می تونی گرم و آفتابی باشی; مثل تابستون. یا موقع بهار می تونه زمان برگ ریزان زندگیت باشه
زمستون برام همیشه زیبا بوده. بر عکس آدمایی که این فصل عجیب رو مرده می بینند برای من پیام آور شادی و قشنگیه. درسته. هوا سرده اما همین سرما منو آماده می کنه برای گرمی بهاری که در آینده نزدیک قراره منو به اوج برسونه. برای همین همیشه بی صبرانه دونه های برف رو روی گونه هام نوازش میدم تا از آفتابی که در انتظارمه لذت بیشتری ببرم
سفید رو دوست دارم. اسم دوست خیالی دوران کودکیم سفید بود. مثل برف سفید. دلم براش هر از گاهی تنگ میشه. این سفید بود که زیبایی های زمستون رو بهم نشون داد. سفید بود که بهم یاد داد چه طور آدم برفی درست کنم و باهاش آواز بخونم. سفید بود که بهم یاد داد چه طور گلوله های برفی درست کنم و با بچه ها بازی کنم. سفید برام داستان می گفت. از پرنده های مهاجر که زمستون بار و بندیلشونو می بندند و میرن یه جای دور که گرم و آفتابیه و تا بهار دیگه بر نمی گردند. ازش پرسیدم: دلشون برا خونشون تنگ نمیشه؟ سفید گفت: چرا اما زمستون بهشون یاد میده که چه طور از فرصت ها استفاده کنند و اوج بگیرند تا جاهایی رو که ندیدند ببینند و بعد با شروع فصل بهار دوباره به خونه هاشون برگردند. کاش منم یه پرنده مهاجر بودم. سفید بهم لبخندی زد
سفید رو مدت هاست ندیدم. دلم می خواست پیشم بود و بازم از قشنگی های زمستون برام می گفت. اما سفید موقع
رفتنش بهم گفت که هیچ وقت حسرت رفتنشو نخورم. چون زمانی که منم مثل یه پرنده مهاجر اوج بگیرم و پرواز کنم میرسه و تنها باید بود دید خندید گریست و زندگی کرد
اون روز حرف سفید رو باور نکردم. یعنی فکر می کردم تمام این حرفا یه بهانه ست. همو ن بهانه ی همیشگی که
وقتی یکی می خواد از پیشت بره بهت میگه. اگرم نگه توی چشماش بی قراری رو می تونی به خوبی بخونی. برای همین تا مدت ها از سفید دلگیر بودم. از اینکه اونم وفایی نداشت و رفت و مهاجرت پرنده ها رو یه بهونه کرد دلم گرفت. اما در تمام طول این مدت غافل از این بودم که خودمم پرنده ای بیش نیستم. به گذشته که بر می گردم و نگاهی به گوشه کنارا می ندازم میبینم عجب! آره. حتی خود منم خیلی وقتا به بهانه ی پرواز به سمت نا شناخته ها پرکشیدم و ترک کردم. دوست ,عشق, شادی ,خنده, خیلی وقتا گریه , غصه و حتی نفرت رو پشت سر گذاشتم. برای چی؟ برای شناخت همون ناشناخته ها یی که پرنده های مهاجر هر سال با شروع زمستون و دونه دونه های برف راهشون رو می کشند و میرند. برای همون جایی که سفید به خاطرش دلشو بخشید و رفت

نوبت پرواز هم که باشه نوبت پر کشیدن این پرنده ی مهاجره. بالامو باز می کنم اوج می گیرم پایین رو نگاه نمی کنم. ۳ ۲ ۱
پرواز