Monday, March 13, 2006

فردا يا همان گذشته دور

زندگی هر لحظه اش ،تمام دقايق و ثانيه هاش تجربه است. چه تلخ و چه شيرين! نبايد انتظار داشت هميشه شادی و لبخند باشه. بوده، هست و خواهد بود زمانی که احساس می کنيم به آخر رسيديم و ديگه راهی برای برگشت وجود نداره. از ته دل آرزو می کنيم که همه چی برگرده به حالت اولش. به همون زمان که ما شاد بوديم. شايد لحظه ای بعد، به اندازه يک پلک زدن، همه چی برگرده به عقب؛ و شايد روزها ماه ها و سال ها طول بکشه که درد ناشی از تجربه تلخ فراموش شه. گاهی با گفتن جمله ی کوتاه و ساده متاسفم يه لبخند مینشونيم روی لب. گاهی ديگه برای متاسف بودن خيلی ديره. همه چی به نظر تموم شده مياد.گاهی بغض می کنيم. گاهی به سادگی اشک می ريزيم و يا گاهی نمی ذاريم کسی اشک های دلمونو ببينه. گاهی فرياد می زنيم گاهی سکوت می کنيم و در درون نعره می کشيم. گاهی به دست و پاش می افتيم و گاهی تنها بهش خيره ميشيم. مهم نيست که چقدر در لحظه ميشکنيم. مهم نيست که غصه می خوريم. مهم نيست که در يک لحظه دنيا به آخرش ميرسه و ما تک و تنها وسط يه اتاق تيره می ایستيم و خيره ميشيم. نه! مهم نيست. زندگی هميشه شادی نيست. گاهی بايد درد داشت تا قدر بی دردی رو دونست. اما مهمه اگه راهی برای برگشت پيدا کنيم. اگه در يه نقطه بی حرکتيم مهم نيست. اما نبايد هميشه موند و نرفت. بايد راهی باشه. بايد دری باشه که به فردا باز بشه. به فردايی که هيچ کس نمی دونه چه خواهد شد اما همه می دونند که مياد و اومدنش نزديکه. بايد گفت بازگشتش نزديکه. کی ميدونه؟ شايد فردا همون گذشته ای باشه که ما مدت ها در انتظاريم و با نزديک شدن به دقايقش همه چی برگرده به عقب. به
...همون زمان که شاد بوديم. شادِ شاد

(من متاسفم)







Sunday, March 12, 2006

پاره ای از وجودم که رفت و هرگز باز نخواهد گشت

تظاهر کردن سخت نيست. اينو زمانی فهميدم که هرگز پی به اين نبردی همه حرفام دروغ بود. تو به سادگی باورم کردی. تک تک کلماتم رو با وجود حس کردی و اين در حالی بود که همه چی رنگ و بوشو از دست داده بود. من اگه اشکی ريختم تو به لبخندی شيرين ديدی و لبخند امروز من برات نشانه ای از نفرت بود. من فرياد زدم. پل زندگی رو ويران کردم. تو رو انقدر به ديوار فشردم تا از شدت درد آه بلندی بکشی و دستم رو پس بزنی. به چشمام نگاه کنی و بگی هنوز ذره ای از علاقه ات به من کم نشده و من بهت بخندم و بگم تو ابلهی بيش نيستی. نفرت من
...هميشگيست. تو رانده شده هميشگی از روح و جسم منی. و تو باور کردی. به همين سادگی. به همين سادگی
......من امروز پيدا شدم. اما هميشه افسوس می خورم و آه می کشم که ای کاش از همان اول هرگز گم نمی شدم

Saturday, March 11, 2006

Just the way you want it!!!


(This one, is for you!)

Right now!
Right Here!
You wake up
And you are ready to fight.
You say: If this is the way you want it, then fine.
Let's do it.
Just the way you want it.
Because I care about your stupid feelings.
So I come with you,
To ruin the world that we made togethre.
We don't even care.
Because this is the way you want it!
I just obey your bullshits and worship them like my God.
Yes I'm your sheep.
Let's go.
Let's fight against our dreams.
Because this is the way you want it!
We go to forget about the past and the present.
You don't care about the future.
I don't either.
Because this is the way you want it!
You wanted to break the walls
Instead, you broke my pride.
But it doesn't matter.
Because this is the way you want it!
You didn't wanna listen to me
when I had a story to tell.
It's fine!!!
Because this is the way you want it.
Everything is just the way you want it!
Even me.
I'm part of your plan.
and I even smile.
Because this is the way you want it!
I'm out of love now.
But I try to pretend.
Because this is the way you want it!
But you just don't know that I'm just a lie.
Because this is the way I want it.........

Saturday, March 04, 2006

زمستان


نازنين: آه! عجب هوای مزخرفی. همش سرما. همش برف. پس کی می خواد اين زمستون لعنتی تموم شه؟
سپيد: خيلی هم بد نيست. يادت رفته زمستون اول که اومده بوديم اينجا؟ از سرما خشک شده بوديم. من هنوز يادم نميره روزی که از شدت باد و سرما وسط پياده رو زانو زدم و های های گريه کردم. در مقايسه با اون روزا اين زمستون چندان هم بد نيست. نه؟
.نازنين: نه حداقل اون سال اگه سردتر بود به اين طولانی نبود. از ۱۲ ماه سال ۸ ماهش برف و سرما. لعنت به اين شهر و هواش
.سپيد: کسی زورت نکرده بود که بيای. می خواستی بمونی
نازنين (براق ميشه) : يعنی چی کسی مجبورم نکرد؟ديگه می خواستی چه جوری بندازنم بيرون؟ با اردنگی؟؟؟
.سپيد: بازم مجبور نبودی که بيای
.نازنين: آهان. بعد دو سه ماه لاشمو تحويل می گرفتی تو اون خراب شده
سپيد: پس حالا که ميدونی سرنوشتت چی ميشد ديگه غر نزن اينجا کجاست. انتخاب خودت بوده و بس. يا اون به قول تو خراب شده يا اينجا قطب شمال. هنوزم دير نيست. می تونی برگردی
.نازنين: نه ديگه نميشه. تازه اينجا جا افتادم
(سپيد: بهت قول ميدم که اگه برگردی اونجا هم زود جا می افتی. البته قبل اينکه بميری. ( چشمکی ميزنه
نازنين: ها ها!!! اصلا مشکل تو چيه؟ هر چی من ميگم تو باهاش مخالفت می کنی
سپيد ( در حاليکه می خنده): آخه عزيزم داری حرف بی معنا ميزنی
!نازنين: بله؟؟؟ مواظب حرف زدنت باش جناب
.سپيد: بابا ببخشيد. ناراحت نشو. من فقط می خوام تو يه کم بازتر به مسائل نگاه کنی
نازنين: يعنی من بستم؟؟؟
سپيد: نه هميشه. ببن تو می دونی که تو شرايط فعلی هستی. درسته؟ خودتم درستش کردی. از اول تصميم با خودت بود. با عقل خودت انتخاب کردی. کسی که مجبورت نکرد بيای. آره می دونم. شرايط روی ادم فشار مياره اما بازم انتخاب با خودت بود. حالا درست يا غلط. کاريه که شده. پس چرا هی ازش ايراد می گيری؟ به جای اينکه غر بزنی درستش کن اگه فکر می کنی اشتباه. اما دست روی دست نذار به اين اميد که به خودی خود حل ميشه. اگه می خوای بری برو. اگه می خوای بمونی پس بمون. اما قبلش فکر کن. همين. با ايراد گرفتن هيچ گره ای باز نشده هيچ راهيم پيدا نشده
نازنين (سری تکون ميده): انگار هوا یه کم بهتر شد. نه؟
(سپيد: يا شايدم تو ديگه فکر نمی کنی خيلی سرده (لبخندی ميزنه
...نازنين: شايد

Friday, March 03, 2006

...زندگی يعنی


انقدر از درد و نا اميدی گفتيم که زندگی مثل شب سياه شد. خوب شايد اين حرفو برای اين ميزنم چون داشتم نوشته هايی رو که در اين ۲ سال و چند ماه توی اين وبلاگ نوشته ام رو می خوندم. چی بگم؟ همه حرف دل و حقيقت. حقايقی که در روز به چشم می بينم و نمی تونم ازشون ساده بگذرم. اما هميشه هم که درد نيست. هميشه که نااميدی نيست. هميشه شکست و زمين خوردن نيست. بوده هست و خواهد بود لحظاتی که از شادی روی پای خود بند نبوديم. گاهی به آخر رسيديم. به خود کوچه بن بست. اما دوباره برگشتيم. الان ديگه توی اون جاده نيستيم و يا حداقل داريم دست و پا ميزنيم که ازش بيايم بيرون. پس چرا چسبيديم به حرفای تلخ؟ يا بهتر بگم چرا من چسبيدم به لحظاتی که ميدونم می خوام فراموششون کنم؟! با مرور خاطرات گذشته که جز زخم دل چيز ديگه ای به جای نگذاشتند به چی می خوايم (می خوام) برسيم؟ به اينکه به حال دنيا گريه کنيم؟ به اينکه بگيم زندگی هيچی نيست جز درد و آه؟ نه! ما می خوايم شاد باشيم. زندگی کنيم. نفس بکشيم. از سر شوق فرياد بزنيم. اگه دردی هست و درمانش دست ما نيست غصه اش رو نخوريم. بسپاريمش به دست سرنوشت. ما امروزيم. نه ديروز و نه فردا . ما همين دقيقه ايم. همين ثانيه هايی که به سرعت از کنارمون می گذرند. اما ما به عقب بر نمی گرديم. ما فقط ميريم جلو. بدون وقفه. آره دردم هست اما ما نميذاريم که نا اميدی جلومونو بگيره. ما انسانيم. ما تواناييم. ما همين دستهاييم که به هم گره خورده. زنجير رو دوباره ميسازيم. ما افکار مثبتيم. نيروی توانايی و خلاقيت. پس چرا فقط بريم سراغ درد؟ مگه غير از اينه که ما شادی رو دوست داريم؟ مگه غير از اينه که آزادی آرزومونه؟ زندگی قشنگه اگه چشمامونو به روی زيبايياش باز کنيم.چشمامونو می بنديم و تا ۳ می شماريم: ۱ ۲ ۳ ... به دنيای زيبای خود خوش آمديد