Thursday, December 23, 2004

و در آخر: آزادی

زمانی فرا رسيد که هيچ رهگذری لحظه ای بيش منتظر نماند تا يه آوای ويالن زن گوش فرا دهد و سکه ای داخل کلاه پاره اش اندازد. ويالن زن دانست وقت رفتن فرا رسيده است. زمان جدايی از تن پوش پاره خويش. پيش چشمانش از نگاه های ديگران برهنه بود. ويالن را به گوشه ای انداخت. زيرا بهانه ای برای نواختن نداشت. او آزاد بود. برای آنکه خود تنها خويشتن را ديد می زد. تنها دل خود به حال خويش می سوخت. او تنها برای خود می ناليد. دنيايش مال خود بود و بس. در دنيايش مردم جايی برای پنهان شدن و کمين کردن نداشتند. او می دانست که آخر به انتها رسيده است. به انتهای وحشت و ترس از کنايه های مردم. او می دانست که زندان بانش به خواب رفته است. به خواب ابدی. و او اينک بيدار شده بود

Tuesday, December 14, 2004

سرزمين

سرزمينی ست وحشی با مردمی که چشمانشان از جنس خون يکديگر است.بيگانه اند و غريبه. چنگال هايشان آغشته به روح مادرهايشان. خانه هاشان متعفن از بوی فساد و مرگ. می جنگند با خود. ديگر حتی نقاب به صورت نمی زنند و ساعت ها در آينه خود را با نفرت گريم نمی کنند تا چهره های کريهشان را بپوشانند گوش های درازشان را زير انبوه کلاه گيس هايشان پنهان سازند و با سر کردن کلاه، شاخ های بلندشان را قائم کنند. از که پنهان کنند؟ می دانند که همه مانند هم اند. چرا يک پارچه نباشند؟ حتی لباس هايشان را از تن به در کرده اند. همانند روزی که آن بت سنگی ِ ميدان شهر از خاک آفريدشان، برهنه اند.مردان هوس در دل هاشان مرده است. تن های تازه دختران شهر سيرابشان نمی کند. زنان آرزوی وصال را از خود رانده اند. در خرابه های چرک و کثيف شهر به دست ناشناسان بی آنکه به ياد آورند آبستن می شوند و اگر دوام آورند موجود را به دنيا می آورند. سرنوشت همان درختيست که بيش از قرنی از عمرش می گذشت و امروز ميز چوبی مرد تنهاست. می گويند شبی که طوفانِ ِ وحشت خشمش را نشان داد درخت را وحشيانه از ريشه بيرون کشيد و بر سر مردمان کوبيد تا آينه عبرت آنان باشد. مرد تنها ميز نداشت. درخت را به او دادند تا تبر بر او کوبد سوهانش کشد ميزی از او سازد تا اعترافاتش را روی آن بنويسد.
شهر بزرگيست. دروازه ای عظيم و آهنی که سال ها باز نشده است حائليست بين شهر و فضای خارج. در قسمت بيرونی دروازه درشت اما ناخوانا نوشته شده است: به زمين خوش آمديد

Wednesday, December 08, 2004

”آري“

دوست من سلام.
مشتاق ديدارت بودم. بالاخره آمدی! باورم نمی شود. منتظرت بودم. می دانستی؟ نه. اين اشک شوق است نه اندوه. و اين بغض بغض ديدار توست. آری.سخت گذشت. اما چه سود دارد که از گذشته سخن بگوييم. تو اينجايی. کنار من
بگو آری.
نفس هامان يکيست. بگو آری. قلبهايمان يکيست. بگو آری. روح و جسممان يکيست. بگو آری. ستاره آسمانيمان يکيست.بگو آری. عشقمان يکيست. بگو آري.دستهامان يکيست بگو آری. رنگمان يکيست. بگو آری.
دوست من به کجا قدم می گذاری؟ ما را نمی بينی؟ نفس هامان قلبهامان روح و جسممان ستاره آسمانيمان عشقمان دستهامان و رنگمان را فراموش کردی؟ به گمانم نه. تو هيچ گاه نگفتی آری تنها نگاه کردی...................
دوست من...........بار ديگر عازم سفر شدی. باشد برو. باز منتظر خواهم ماند. به اميد انکه روزی بالاخره بگويی آری.........زنده خواهم ماند...