Wednesday, January 30, 2008

گفتگوی خصوصی با خودم


موقع نوشتن این متن در تایپ کردنش مشکلاتی داشتم. برای همین بعضی از علامت گذاری ها ممکنه اشتباه باشه + علامت سوال ها هم بر عکس هستند. با پوزش فراوان

نازنین
عجب شب قشنگیه. خیلی وقت بود آسمونو انقدر پر ستاره ندیده بودم. تو هم هی این پرده ی اتاقتو بکش مبادا چشت به آسمون بیفته
حوصله فضولی آدما رو ندارم
خب از کجا شروع کنیم ؟
.از هر جا که تو بگی
.پس اینبار رئیس منم
.آره تو این طور فکر کن
خب بذار ببینم... چه طوره از اینجا شروع کنم که برهنه جلوی من نشستی و هیچ لباسی به تن نداری. مد جدیده ؟
شاید اما دلیلش این نیست (کش و قوسی به خودم میدم) لباسی به تن ندارم چون می خوام همین چند لحظه ی کوتاهی که باهمیم خودم باشم. لباس هایی که می پوشیم می تونن باورای غلطی روی افکار ما بذازن و قضاوتمون رو به بی راهه بکشونند. یادته دفعه ای که به من لقب هیپی رو دادی. هر چند اون دوران چندان هم به دور از واقعیت نبود اما خب...بگذریم
?دست از این فلسقه بازیا هنوز بر نداشتی
?فلسفه بازی؟ مگه قرار بود بردارم
خب تعریف کن. از همه چیز
زندگی می کنم. خوشحالم اما دووم ندارم. برای لحظه ای باهات همراهم و لحظه ی بعد گیج و گنگم. تو رو دیگه نمی شناسم
?جالبه! پس چرا هنوز با هم حرف می زنیم و درد و دل می کنیم
.چون تو تنها شنونده ای هستی که اول می شنوی بعد سرم داد میزنی. حداقل می دونم که می دونی
تو فکر می کنی من همه چی رو می دونم ؟
.خب آره شاید
.واقعا آدم احمقی هستی
.بار اولی نیست که اینو ازت می شنوم
?فقط از من
.و دیگران
چند روز پیش خیلی اتفاقی تو راه برگشت به خونه آهنگ مورد علاقتو از توی یکی از کوچه پس کوچه های نزدیک محل کارم شنیدم. می دونی که کدومو میگم
.آره اما اون دیگه آهنگ محبوبم نیست
چه طور ؟
.خیلی ساده. مثل همیشه برام تکراری شد
.و تو تکراری بودن رو دوست نداری
.من تکراری بودن رو دوست ندارم
?قیافه ی من برات تکراری و خسته کننده نشده
چرا فکر می کنی هیچ وقت طولانی بهت خیره نمی شم و هر از گاهی چشمامو به روت می بندم؟ تا به امروز باید برام تکراری ترین .تاریخ می شدی
?هنوز فاسد نشدم
.وقت زیاده. درجه ی هوا رو پایین میارم
.سرما رو دوست ندارم
.چاره ای نداری وگرنه ازت دلزده می شم و خودت خوب می دونی که چه راحت از شرت می تونم خلاص بشم
.تو خودخواه و مغروری
.جای تعجب نداره خودت منو مغرور بار آوردی
.من به تو هیچ یاد ندادم
.اتفاقا بهتریم معلمم بودی و خودت خبر نداری. یعنی میگی تا به حال اینو بهت نگفته بودم؟ خب حالا از من بشنو
.شنیدم دوباره ماجراجو شدی و دلو زدی به دریا
.شایعه ست
?یعنی میگی اصلا حقیقت نداره
?نه. قهوه میل داری
?قهوه نمی خوام نوشیدنی دیگه چی داری
اگه منظورت همون ویسکی قدیمیه بگهم که نه ندارم. چند شب پیش داشتم آخرین فصل کتابمو می نوشتم اصلا نفهمیدم کی تموم شد
خیلی خب همون قهوه خوبه. فقط آبکی نباشه
.می دونی که قهوه رو فقط یه جور بلدم درست کنم
.خب می گفتی
.من چیزی نمی گفتم
?ببین نمی خوای دربارش حرف بزنی
?درباره ی چی
به من هیچ وقت نتونستی دروغ بگی. خودت خوب می دونی که چشماتو خوب می شناسم در ضمن قهوه رو توی قوری دم نمی کنند. قهوه جوش پهلوته
آهی می کشم . دوست داری چی بگم؟ از اینکه چه طور خودمو باختم؟ یا نه بذار از اولش بگم که چی شد بازی همیشگی رو شروع کردم
.از هر جا که دوست داری بگو می دونی که می شنوم
رو به روش می شینم و پتوی قرمز رنگی رو دور خودم می پیچم از یه نقطه شروع شد. انقدر کوچیک که حتی به چشم دیده نمی شد اما من دیدمش. اول برام جالب نبود. فقط یه قصه بود. یه ثانیه. بعدش دیگه برام مهم نبود. یه کم خنده یه کم درد و دل. یه کم آشنایی. قبل از ایکه بدونم اما نه صبر کن. خیلی هم خوب می دونستم . آره من از همیشه آگاه تر بودم خنده ها تبدیل شدند به انتظار و دروغ; به صداهای نهفته. فریادهای دروغین و حسادت غیر منتظره. سوال ها زیاد بود و جواب تنها یکی: بازی بود که خودت شروع کردی. انتخاب خودت بود. دروغ خودت. خودت و تنها خودت. شخص دومی در کار نبود. همه چی شده بود من و خودم! دست و پا می زدم. به سخنی نفس می کشیدم آرامشم ازم رفته شده بود... صبر کن قهوه درست شد. با چی می خوری
.تلخ
.لبخندی می زنم مثل همیشه
?قرار نیست عوض بشیم. درسته
شاید. یعنی حداقل فکر می کردم همین طوره. توی این مدت تبدیل شدم به موجودی عجیب تر و تخیلی تر از داستانای خودم. از پوست خودم پاره شدم و به آدمی تبدیل شدم که هم ازش نفرت داشتم و هم معلمم شده بود. بیا اینم قهوه ات. نه این یکی مال منه. می دونی که فنجون مورد علاقمه این. خب کجا بودیم
.آرامشت ازت گرفته شده بود
مقداری از قهوه رو سر می کشم آره! گیج بودم. گنگ, لال,ناشنوا,نابینا. در عین حالی که به این ور و اون ور چنگ می زدم تا شاید بتونم حودمو به کسی با چیزی بند کنم همه چی تموم شد. راستش هنوز نمی دونم اتفاقی که افتاد مثل طنابی بود که منو از توی این مرداب لعنتی کشید بیرون یا منو با قدرت به ته مرداب فرو کرد. قهوه ات چه طوره
.مثل همیشه آبکی. اما خوبه
.خب تو آبکی دوست نداری اما چاره ای هم نیست
.بقیه داستان
.داستان تموم شد
.نه تموم نشده. تو هنوز جلوی من نشستی و با کمال آرامش قهوه ات رو می نوشی
لبخندی می زنم می دونی همیشه اعتقاد داشتم با تموم شدن هر داستان یه داستان جدید دیگه ای شوع میشه. اما اینبار من به ورق آخر کتاب داستان چسبیدم و با اینکه به نقطه ی آخر آخرین جمله رسیدم اما هنوز نمی تونم کتابو ببندم
?داستان رو دوست نداشتی
.آخر داستان اونی نبود که می خواستم
?مگه همیشه آخر داستانا همونیه که تو می خوای
.نه
...خب
این داستان قسمتیش هم مال من بود و منم سهمی ازش داشتم. اما در پایان همه چی یه دفعه و ناگهانی تموم شد. مثل یه زمین لرزه همه چی رو به هم ریخت و در هم شد. حالا من بین آوار و دیوارای ریخته دنبال تصویر گم شده ام می گردم
جلوی زمین لرزه رو نمیشه گرفت. هیچ کس و هیچ چیزس نمی تونه آینده رو پیش بینی کنه. از آینده نگرانی یا افسوس گذشته رو می خوری
یچ کدوم
اینو باید خوب بدونی که هر زمان ممکنه زمین لرزه ی دیگه ای بیاد و همه چی رو دوباره داغون ونابود کنه. تو تصمیم داری که بین خرابه ها بشینی یا سازندگی رو از سر بگیری
.ساخت یه سرپناه دیگه زمان می بره و قدرت ذهن. از هر دو خالی ام. اراده ام سست شده و آینده برام تفاوتی نداره
?پناه گاهت همین خونه خراباست
پناه گاهی جز دستام ندارم. این خونه خرابا نشانه های پناه گاه های دروغین گذشته اند که چه طور با کوچکترین لرزشی نابود شدند. به هر نیرویی که اعتقاد داشتم به نوعی از بین رفت. نیری مثبت زندگی معناشو از دست داد و جالب اینجاست که من به نیروی منفی هم اعتقادی ندارم
?پس چه انرژی دریافت می کنی
.من خنثی شده ام
.تو اگه خنثی بودی دریا ره اش با من صحبت نمی کردی
.تو ازم خواستی
.و تو ادامه اش دادی
قهوه مو بین دستام می گیرم و خیره میشم به فنجون سنگین تر از باری بود که می تونستم تحمل کنم و حالا احساس می کنم کمرم از سنگینیش خم شده
?چرا بارتو زمین نمی ذاری و نگاهی به اطرافت نمیندازی
?برای چی
.شاید یکی اطرافت باشه و کمکت کنه. گاهی سنگینی یه بارو میشه تقسیم کرد
.اعتماد ندارم
.پیدا می کنی
?چه طور
.با اعتماد کردن
سکوت
سرمایه ات خودتی و نیروی درونت. این دهکده ویرون فقط با دستای تو آباد میشه. اراده, اعتماد و باور به اینکه دیوارهای شکسته یه روز دوباره روی پاشون می ایستند و سرپناه روزای بارونیت میشن تنها لوازم مورد نیازتن. فردا برای ساختن یه شهر خرابه دیره. کی میدونه که زمین لرزه بعدی کی قراره باشه؟ پایه های دهکده ی ویرونتو قوی تر از همیشه بنا کن. شاید دوباره طوفانی در راه باشه سیلی بیاد و همه چی به باد فنا بره. غرق نشو! دهکده ای بساز محکم تر و استوارتر از دیروز. بالاخره روزی فرا می رسه که جنگ بین تو و طبیعت وجودت تموم میشه و آرامش معنای دوباره ای برات پیدا می کنه
?قهوه ات سرد نشه. یکی دیگه برات بیارم
.باید برم
.همیشه کوتاه می مونی اما زود برگرد
.دوست دارم نازنین
.نیازی به گفتن نیست
.مواطب خودت باش
.سعی می کنم
.تا بعد
.تا بعد







Monday, January 21, 2008

حقیقت



زندگی بازی جالبیست! من دوباره می نویسم. نه از تو! از من , نازنین ,پاره ای از وجودم

حتی زمانی که از دوستان حقیقت رو می شنوی باورش برات سخته و غیرقابل پذیرفتن. چون حقیقت کلمه و یا جمله ای نیست که بشه از زبان کسه دیگه ای شنید! حقیقت برای تو همون باور شاید به ظاهر غلط و اشتباهه! همون فکر همیشگی که با وجود ندونستنش می دونی که شیرینه و لذت بخش. حقیقت برای تو یک اشتباه نیست. یک تجربه تلخ نیست. یگ عمر افسوس خوردن و پشیمونی نیست. حقیقت لحظه ی اول دیداره. حقیقت یک لحظه در آغوش گرفتنه. یک لحظه خیره شدن یک لحظه شادمانه خندیدن یک لحظه دعوا و لحظه ای بعد آرامشه! حقیقت همون محل همیشگیه. حقیقت تماس دستهایی که برای پیدا کردن یک سرپناه به اطراف کشیده شد و در آخر بی خانمان و آواره پیش تو برگشت. حقیقت گوش دادن به یک آهنگ غمگین و لذت بردن از داستانه. حقیقت گوش سپردن به یک رازه! حقیقت برای تو درد اما لذت بار اوله! حقیقت نوشتن برای ساعت ها و لحظه هاست. حقیقت نوشیدن زیاد مستی و خماری برای فرار از فرداست. حقیقت همون خوابای نزدیک صبحه. حقیقت همون لحظه ای که باورش کردی و به نقطه ای رسیدی که تعلق دیگه احساس چندان ترسناکی نیست. حقیقت روزیه که روی تخت خوابت نشستی سرتو محکم با دستات گرفتی و خیره ای به زمین. حقیقت همون بزرگ شدن بعد از دعواست. حقیقت همون صدای گرم و آرومه. حقیقت همون سکوته که به خاطرش تمام حرف ها ناگفته و پنهان باقی موند. حقیقت همون ساعتیه که خودتو ماه ها براش آماده کرده بودی تا بالاخره فریاد بزنی و خودتو از پیله ای که به دورت پیچیدی رها کنی. اما فرصتی داده نشد. لب ها بسته شد. حقیقت همون دقیقه ای که به چشمانش نگاه کردی و ترسیدی. حقیقت بی اعتمادی و بی احترامیه که در چشمانش خواندی و قلبت فشرده شد. حقیقت همون حسادت همیشگی که آتشش به یک باره خاموش شد. حقیقت بر ملا شدن یک حس پنهانه. حقیقت ستایش و پرستش مخفیانست. حقیقت بودن و نبودن در یک لحظه ست. حقیقت همون حباب صابونیست که ناگهان ترکید و اثری از خود باقی نگذاشت. حقیقت همون شب مستیه. حقیقت شب سرزنش و خون دل خوردنه. حقیقت همون سوالای بدون جوابه. حقیقت انعکاس صدای فرداست. حقیقت صدای ناقوش زنگ انتظاره. حقیقت زیر پا گذاشتن احساس و اعتماده. حقیقت خورد شدن غروره. حقیقت همان وداع همیشگیست. حقیقت همان زندگیست
و حقیقت همچنان ادامه دارد
......................................................................

Wednesday, January 09, 2008

مثل بارون

بازم هوا بارونی شد و من رفتم تو رویا
رویا رویا خواب سبکی....بارون
---------------------------------------------
صدای بارون رو می شنوم که بی صبرانه به سینه ی پنجره کوچیک آبی رنگم می کوبه. انگاری فریاد می زنه در رو به روش باز کنم تا وارد اتاق کوچیک آبی رنگ من بشه. برای چی؟ همیشه فکر می کردم بارون انقدر دریاها اقیانوسا و آبی ها دیده که اتاق کوچولوی من براش جلوه ای نداره. اما هر چی که بیشتر به آوازش گوش میدم بیستر ناله می کنه و فریاد می زنه و ازم می پرسه: آهای دخترک پس چرا پنجره رو باز نمی کنی؟ منتظر چی هستی؟ ابرها به زودی به اصرار باد ار اینجا مهاجرت می کنند و بارونم مجبور میشه با حرکت ابرها حرکت کنه. بارون هم اختیارش دست خودش نیست. بهم میگه به امید روزیه که از ابرش جدا بشه و خودش تنها بباره. بهش خندیدم. ابر نباشه که بارون نیست . چه طور میشه ازش جدا شد؟ بارون بهم نگاهی کرد و هیچ نگفت. دیگه نخندیدم چون یاد آرزوها و خواسته هایی افتادم که چه طور مدت هاست گوشه ی دلم زندونی اند و به امید روز رهایی نشستند. شاید هنوز صدور حکم اعدامشون رو باور نکرده اند!!! پنجرمو باز می کنم. هر چند از خیس شدن می ترسم اما من گاهی دوست دارم که بترسم. بارون با قدم های تند وارد اتاقم شد. نگاهی به اطراف انداخت. نفهمیدم که از کوچک بودن اتاقم تعجب کرد یا نه. نقاشی ها عکس ها و خرت و پرت های من اتاقمو حتی از اونی هم که هست کوچک تر نشون میده. برام مهم نیست. هر وجب این اتاق کوچولو یه یادگاریه. حتی هواش. بارون روی تختخواب کنار پنجره ام نشست. دستی به اطراف کشید. همه جا مرطوب شد. بوشو دوست داشتم. حال و هوای روزای بهاری رو داشت. صورتمو به آرومی نزدیکش بردم تا دستی بهش بکشه. بارون به آرومی گونه هامو نوازش کرد. از خیسی انگشتاش حالت مطبوعی بهم دست داد. مثل یه بوسه ی آروم به روی لب هام بود. مدت هاست کسی منو نبوسیده. منم خیلی وقته کسی رو نبوسیدم. برای همین بارون رو بوسیدم. طراوت متفاوتی داشت. به بودن بارون داشتم عادت می کردم که یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت : وقت رفتنه! ابرها به آرومی مشغول حرکت بودند. چقدر دلم می خواست بمونه تا براش بگم که چه طور دوست دارم یه روز منم مثل اون بارونی بشم. پاک و رها هر چند وابسته به ابر تنهایی! فرصت کوتاه بود. بارون قبل از اینکه پنجره رو کامل براش باز کنم رفت. مثل همیشه وداعی در کار نبود. پنجره رو بستم. روی تختخواب مرطوبم به آرومی دراز کشیدم. به آرومی روی محلفه هام دست کشیدم و چشمامو بستم. احساس عشق بازی با بارون بود. چندی بعد در خواب بودم. صبح با تابش آفتاب بیدار شدم! آسمون پاک از هر ابری بود. هوا آفتابی بود

Monday, January 07, 2008

Underneath your mind


AHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHHH.

That was pure pleasure.

Now i'm there,

for a while.

hmmmmmmmmmmmm

Sometimes you dont even know what you want but what you get is good enough. Not forever but untill the time you come back to the real world again and see how painful and beautiful life can be. Then, dreaming will start all over again.
going back to bed, dont know when im coming back again. Maybe tomorrow morning. Hope you are still there...............................

Thursday, January 03, 2008

یه فنجون قهوه یه دنیا حرف


گاهی وقتا برای گفتن بعضی حرفا خیلی دیره. خب نه. من با تو مخالفم. من مثل همیشه با تو مخالفم. من دیگه آرزو نمی کنم. من اگه بتونم بهت میگم و برام دیگه مهم نیست تو درباره ی من چی فکر می کنی. فکر می کنم تا امروز هم زیاد صبر کردیم. حرفای نگفته زیاده و اتفالا این بار زمان هم طولانی. بیا بالا برای یه فنجون قهوه. شاید هم کمی بیشتر از یه کم قهوه. نگران نباش وقت زیاده. از در که وارد شدی بیا بالاترین طبقه. بعد بپیچ سمت راست آخر راهرو آخرین اتاق. در اتاقم سفیده. وارد شدی باید دیوارای آبی رنگ اتاقمو ببینی با کلی نقاشی و عکس های سیاه و سفید و رنگی. آره. کمی جلوتر بیا. من پشت در ایستادم. منتظر تو. در رو پشت سرت می بندم. قفل می کنم. من و تو مدت هاست توی یه اتاق با هم تنها نبودیم. هی! نگران نباش. من دیگه تو رو دوست ندارم تو هم منو! ما اینجاییم که تنها حرفای ناگفته رو بزینیم. یادته؟ منتظر چی هستی؟ بیا روی تختم بشین. خب حالا از کجا شروع کنیم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟