Thursday, August 14, 2008

مهم نیست! دیگه نه


.خیلی ترسو شدم. دیگه جرات نوشتن این مزخرفاتم ندارم
هر چی زور میزنم شاید بتونم یه خاطره جدید درست کنم نمیشه. می دونی چرا؟ چون دنبال همون احساسیم که حتی به زنده بودنش شک دارم. اصلا باید کجا دنبالش بود
سوالات مثل همیشه زیاده و من از جواب دادنشون عاجز. داستان کوتاه من تبدیل شده به یه رمان بلند بی سر و ته. هیچ وقت نتونستم یه داستانو به آخر برسونم. شاید از همون اول ترسو بودم خودم خبر نداشتم
چقدر جالبه وقتی با دور کردن جسمت از صحنه جنایت سعی داری خودتو گول بزنی و به خیالت از زیر بار سنگینی که شونه هاتو خم کرده فرار کنی. آخه یکی نیست بگه: بدبخت بیچاره! خودت نیستی. اون رد پاهای کثافتتو که تو سیمان فرو کردی و تا فلان آباد دنبال خودت کشوندی رو می خوای چی کار کنی؟ حماقت هم حدی داره
!تو اصلا کی باشی که دم از حماقت من بزنی؟ برو به زندگیت برس زن! مرد
سرت تو کار خودت باشه. شیرفهم شدی؟
یک بار دیگه یه جنایت توسط این دستای لرزون من! داستان زندگی من
کی به کیه! منم مثل همه. نه؟