Friday, August 25, 2006

آبی

و او آمد از سفری که امیدی به بازگشتش نداشت. آمد با دلی شکسته و مشتی بسته با کوله باری از دردها رنج ها و اشک ها. آمد تا بسراید داستانی را که در این هزاران سال لب بسته بود و سخنی به زبان نیاورده بود چرا که واژگان دیگر معنایشان را از دست داده بودند. اما این بار شانه هایش از زور کشیدن بار سنگین به التماس افتاده اند و فریاد می زنند: کوله بارت را به زمین بگذار. ما دیگر توانایی حمل سنگینی شان را نداریم. به ما رحم کن و ما را از این درد جانگداز نجات ده. تصمیم خود را می گیرد. به همان جایی باز می گردد که نقطه ی شروعش بود. پایان داستان همان سرآغازش شد و تنها یادگاری که با خود از سفر آورد زخم های دردناک پاهایش اند که خون از آنها همیشه جاریست پوستی سوخته و افتاب خورده از گرمای بی رحمانه خورشید و چین های عمیق روی پیشانیش. نباید فراموش کرد: کوله بار نیز سنگین شده است. خالی بود و اکنون از شدت سنگینی به زور و زحمت می توان از روی زمین بلندش کرد. همان جا می ایستد. زیر همان آسمانی که تصمیم به سفر کرد می ایستد کوله بارش را به آرامی به زمین می گذارد و چشم هایش را می بندد. به روز اولی می اندیشد که در اندیشه دریا بود و صحرا. و اکنون می داند که دریا آبی و بی کرانست مانند یک رویا و صحرا خشک و بی آب اما معلمی بی نطیر است همانند یک لحظه زندگی. او رفت به امید آنکه معنای زندگی را بیابد رفت تا شاید آسمانی پر ستاره تر با مرغانی که هرگز از آنجا مهاجرت نمی کنند و سرودشان تنها شادیست و سرزندگی را پیدا کند. به امید آن بود که فردا را بارانی نبیند. اما او دوباره بازگشت به همان جایی که کهنه می خواندش و امروز به روی زانوانش افتاده و خاک را می بوسد و بر سر و رویش می ربزد. بعد از گذر سال ها زندگی او تازه به این نقطه از عمر رسید که آسمان هیچ نقطه در این دنیای بی کران آبی تر از آسمانی نیست که دوستش داری و به او عشق می ورزی. زندگی هرگز .آبی نخواهد شد مگر با چشمانی آبی به آن خیره شوی و آواز آبی بودن را بسرایی. او امروز دنیای آبی خود را پیدا کرد

Wednesday, August 09, 2006

The truth


(My new English ONLY blog: www.thesilenceoftheman.blogspot.com )
You tell me we live in a world that no one knows who we are
Still, you judge me before I say how we may change.

You tell me no one cares what you feel inside
Still, you walk away from me when I can’t stand them any more.

You tell me people are liars these days. The truth is dead.
Then, when I ask you, why you’re still here, you pretend you don’t know me.

Now my dear, I know you are right. We are the people. You are the one and I’m standing right next to you and start laughing ‘cause I know what you are thinking. You know it too. We just never say. We talk and talk and never say what we should say. Still, we enjoy our company. We laugh again and who knows? We may even cry when no one is around. But we never, never and ever say it. My dear, you are right. The truth is dead and we always wonder why. But have we ever asked why???

( the answer lies in us!)