Monday, March 28, 2005

They will never know.....

The last words until you believe….
Here is a song, not from me.
But if you listen you will find me….
Inside the words and maybe then
you understand what you’ve missed…….

Nazanin B

"Looking In"

You look at me and see the girl
Who lives inside the golden world
But don’t believe
That’s all there is to see
You’ll never know the real me.

She smiles through a thousand tears
And harbors adolescent fears
She dreams of all
That she can never be
She wades in insecurity
And she hides herself inside of me

Don’t say she takes it all for granted
I’m well aware of all I have
Don’t think that I am disenchanted
Please understand

It seems at though I’ve always been
Somebody outside looking in
Well here I am for all of them to bleed
But they can’t take my heart from me
And they can’t bring me to my knees
They’ll never know the real ME.

Unknown
_______________________________

No. they will never know the real me.
You don’t cry. Just let them to see what they see. They never look at the other side and that is what it means. I wish you could see, with open eyes. But then, you wouldn’t see the real us.

Nazanin B

Sunday, March 20, 2005

درود سالی که گذشت...

يا مقلب القلوب و الابصا ر
يا مدبر اليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

امسال نيز گذشت

خداحافظ

سلام

به اميد انکه امسال سالی پربار تر و با برکت تر از ساليان پيش همراه با موفقيت ، شادمانی و سلامتی برايتان باشد. نوروزتان پيروز باد.

سال تو مبارک
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز نخواهد ماند
چو پرده دار بشمشير هی زند همه را
کسی مقيم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشته اند بزر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

Wednesday, March 16, 2005

عشقی به رنگ؟؟؟

(فصل دوم ،کتاب عشقی به رنگ هفت رنگ اثر: نازنين .ب)

زيبايی را در اندام زنی ديد که شب ها با پارچه ای کوچک از جنس حرير صورتی رنگ بدن برهنه خود را پوشانيده بود و رقص کنان از آغوش آن مرد به دستان مردی ديگر پناه می برد. در حسرت لحظه ای با او بودن او را می سوزاند و با آتش می کشيد. با چشمان پر تمنا به زن نگاه می کرد تا بلکه برای لحظه ای او را اسير خود کند و آتش شهوتش را با عشق بازی خاموش سازد. به گمانش عاشق شده بود. آن شب گذشت. اما آتش همچنان شعله ور بود و از داخل او را به مهمانی خود دعوت می کرد. چشمانش را که باز کرد خود را در آستانه در همان خانه ای ديد که شبی نه چندان دور دلش را در آنجا گم کرده بود. داخل شد. همه جا را نور فرا گرفته بود و با هجوم آن همه دود سيگار چشم تنها برای ديدن کافی نبود. کورمال کورمال صندلی را پيدا کرد و خود را رويش رها کرد. با کنجکاوی به اطراف خود نگاه می کرد. تنها به دنبال يک نفر بود. به دنبال يک بدن نيمه عريان و زيبا. بلند و باريک و برجسته در جای خود. به دنبالش می گشت که ناگهان دستی از پشت به آرامی شانه اش را تکان داد. ”چه می بينم؟“ زن با خنده ای شيرين او را پذيرا شد. مجال حرف و سخنی نبود. يک چشم بر هم زدن و يکی شدن. به سادگی و سرعت يک طوفان. آمد و رفت....... باران می بارد. از پشت شيشه مرد را ميبينم که لحظات را حريصانه می بلعد و در آغوش می کشد. زنی که پيراهنش حرير طلايی رنگ است... و من می نويسم از عشقی که با عريانی زنی آغاز شد و با برهنگی زنی ديگر به پايان رسيد

Tuesday, March 15, 2005

شهزاده قصه ها

من همان هنای قصه ام که مانند سيندرلا به دنبال عشق حقيقی خود می گردد به بالای قصری می رود موهايش را به اميد شاهزاده روياهايش بلند می کند اما باد بی رحمانه گيسوانش را از او می گيرد. پس به خانه هفت مرد کوچک می روم شايد او را در آنجا بيايم. روزی پيرزنی مهربان به نزدم آيد و سيبی را از او گيرم. زهرش کار خود را ميکند. و داستان در همين جا به اتمام ميرسد. من تا انتها در تابوت شيشه ای خود خواهم ماند و مردان کوچک هميشه برايم اشک خواهند ريخت.......