Thursday, October 15, 2009

lost time


It’s dark.
As usual!
Sun is out
Yet, it feels like I’m sitting in the middle of night
What can be done?
Nothing but to rhyme:
A poem, a song, a play
Something to hold on to
Something to imagine
In search of a hidden soul
But then again:
Maybe not!
A sleeping pill
Yet, needless of closing your eyes
This is how owls sleep
Remember it, at least this time!
One eye open, one eye closed
Pretending to sleep but awake inside
Day or night it’s the same
No need to know the time.
In this life
Oh my dear friend,
We are always way behind!

Tuesday, September 01, 2009

سونات مهتاب


در جستجوی دختری با دو دست دو پا و یک صدا هستم!
دیشب بعد از ماه ها روی صندلی چرمی قدیمی جلوی پیانوی قهوه ای رنگ پیدایش کردم. به آرامی صدایش زدم: جوابی نداد
صدایم را کمی بالا بردم: باز هم سکوت
و کمی بلند تر و بلند تر و بلند تر و و و و
فریاد زدم: ن.......اااااااااااااااا......زنییییییییییییین
آهنگ گذشته به گوش می رسید. کلید های پیانو یکی پس از دیگری به آرامی بالا و پایین می رفتند ولی همچنان چشمانش بسته بود
اشتباه کردم: هنوز او را نیافته ام
.........................................................

Tuesday, December 02, 2008

دایره

!من باز مشکلات تایپی داشتم. پوزش



اینجا یه دایره ست. من از شکل و شمایل دایره بدم میاد. عصبی میشم. محدودم می کنه. دست و پام ناخودآگاه دور تنم جمع میشن و تمام بدم به لرزش میافته. اما من هر از گاهی دور این دایر می شینم و با چشمای کاملا باز به اطرافم زل می زنم. اندازه ی دایره مرتب تغییر می کنه و کوچیک و بزرگ میشه. برام اهمیت چندانی نداره اما ای کاش انقدر سریع جاشونو عوض نکنن و دور و بر منو بهم نزنن! خیلی سخت به اطرافم عادت می کنم و وقتی تازه کمی به دایره خو می گیرم از کنارم دور می شن و خیلی راحت ترک می کنن. دایره یواش یواش کوچیک تر و کوچیک تر میشه. گاهی هم با یه صندلی درب و داغون اندازه ی دایره کمی بزرگ تر میشه. من نگاهی به اطرافم میندازم (می اندازم);فقط به سمت چپ و راست خودم;محدوده ی خودم;زمین خودم! کمی بعد با خودم شمارش می کنم. تا لحظه ای که دوباره با دور شدن یه صندلی دایره کوچیک تر بشه من لرزشی رو تا سر انگشتای پام احساس می کنم!
لحظه به لحظه ش یه تجربه ی تکراریه. من جلو میام دایره کوچیک میشه. من کمی عقب نشینی می کنم دایره تغییری نمی کنه. وقتی بیشتر به عقب قدم بر میدارم دایره به یه چشم به هم زدن بزرگ تر میشه. داستان از چه قراره؟؟؟
***
ببین من اینجا خیلی حوصلم سر میره
خب نیا زورت که نکردن
بابا من مسئولیت دارم اینجا الکی که نیس
مسولیت دیگه چه صیغه ایه
ببین, من باید این همه کله رو پر از افکار فسیلی بکنم. بذار برات یه داستان تاریخی بخونم بفهمی چه میگم
ول کن بابا. تو هم انگاری اشتباه گرفتیا! تو هیچ وظیفه ای نداری بیخودی گندش نکن
نه واقعا میگم! بابا گوش کن تو! همه ی چشما به منه. بهم امیدوارن...انگاری
کیا؟ دلیت خوشه ها
یعنی چی؟ این همه آدم میان میرن سرشونو تکون میدن دست باهام میدن رومو می بوسن. دوسم دارن
خیلی احمقانس بابا تو دیگه کی هستی؟ ابله
***
من به رخ تو میکشم;تو به رخ من. یادم میاد یه بازی بود دوران بچگی ما که خیلی دوسش داشتم. دستای همو به هم قلاب می کردیم و با زور و فشار بچه های طرف مقابلمونو می کشیدیم به سمت خودمون. وای عجب حالی می داد! البته من چندان زورم زیاد نبود. اما خب, تقلب می کردم. میزدم زیر پای طرف و تا تعادلشو از دس می داد به سمت خودم می کشیدمش. احساس قدرت می کردم. هر چند قدرتی تخیلی بود;اما من پیروزی کاذب رو به شکست و مغلوب شدن ترجیح می دادم
***
این چی میگه بابا؟داره جمله ها و صداها رو معنی می کنه؟اینجا کی دوس داره حرف دلش رسوا بشه؟ بابا اینم که خودش و زندگیش داغون و خرابه! آدما احساس دارن. تو چرا داری برا من حستو توجیح می کنی؟ و تو که مثلا خالق این حس به ظاهر زیبا و شیرینی! من از تو هیچ دلیلی برای اثبات حست نمی خوام
تو به من میگی که این حس درسته. مگه احساس هم درست و غلط داره
؟؟؟
این جمله ی زیباییست! شاید آگاه نیستم که هیچ کلمه ای زشت و نادرست نیست. این یه احساسه. حس! قانونی در کار نیست. تو باز داری سعی می کنی احساسات منو توجیح کنی. من به تو نگاه سریعی می ندازم و تو دلم بهت می خندم. فاک بابا! ببینم, اگه الان بیام و یه اردنگی بزنم در کونتو تو از ته دل فریاد بزنی, چه طوره بیام و این فریاد خشم و عصبانیتتو توصیف کنم؟خب بذار ببینم تو بهتر بود که کمی بلند تر فریاد می زدی. ایرادی نداره. دفعه ی بعد یادت باشه که صداتو کمی زیرتر کنی قشنگ تره
!!!
و تو! جوابی برای هر سوالی داری و به خیال خام تو التماس های یه روح نیازمند بیچاره تو رو کشونده به این دوره. ما هر از گاهی سرفه ای می کنیم و در کنار پلک زدنای مکرر چشمامونو برای لحظه ای می بندیم و تو دل فریاد می زنیم: خفه شو بابا!!! حالا نوبت ریختن مهره های علم و دانش روی این میز خالی برای حمایت و باز توجیح احساسات ماست. من, درمونده ی یه قطره آبم
...
اینجا خیلی بو میده این طور فکر نمی کنی؟ نه! یه بوی خاص. یه بوی آشنا...واژه ها یه یار دیگه گم شدن! من بی حوصلم. برای بار چندم یه دادگاه کشیده شدم و مثل همیشه متهم شناخته شدم! و یه روح سرگردان دیگه! برای اولین بار , نه! دروغ گفتم. برای چندمین بار قاضی شدم: همه ی شما متهم هستید

Monday, November 24, 2008

Home Sweet Home


The best thing about coming back home is the feeling that is best described in the expression of: home sweet home
But there is one little problem: how can you miss home so much when……. you are homeless?
Let’s say, this just gave me an idea of a story! A real, as usual, story which comes from not so far away from you and I. Take a closer look at yourself and tell me this: where is home?
I couldn’t resist but to write this little note in here as a reminder to myself. Who am I kidding? This is it! The bottom line is ………………………
Fill in the blank! The story of my life. Answer the questions.
As much as I love to, it can't be done that easily.

Labels:

Sunday, October 05, 2008

به همین سادگی

به همین سادگی
خندت نمی گیره؟ منکه دلمو می گیرم و قهقهه میزنم چون هیچی به این خالصی ندیده بودم. اصلا نشنیده بودم. چقدر آخه من خمارم و حالیم نیست؟ خاک تو سر من بکنن با این چشای همیشه بستم که همین جور برا خودم این ور اون ور می پرم بدون اینکه یه نگاهی بندازم ببینم این ورا چه خبره! ها ها ها! خیلی سادست. من برات یه آهنگ می خونم تو خوب گوش کن. از این بهتر: تو بخون من برات می رقصم. لا لای لا لا لای لا! حالا بگو ببینم به کدوم سازت باید برقصم رفیق نیمه راه من؟ اینجوری به من نگاه نکن! من کینه توز تر از این حرفام. حیف که این چشمای لعنتی بستن وگرنه...نگفتی؟ کدوم؟ سنتی برم یا مدرن؟ امروزی با دیروزی؟ تو خیابون مثل یه حیوون یا شب وصلت و حفظ باکرگی تقلبیم فقط و فقط برای تو؟ من از این سردرگمی دارم کم کم خسته میشم. تو روی طبلت محکم می کوبی و من دیوونه وار دورت می گردم. چشمای نیازمندتو نمی تونی حتی برا یه لحظه ازم برداری. یواش یواش به سمتت خیز برمی دارم. نوک انگشتای پامون با هم برخورد می کنه و تو یه دفعه من و طبلتو پرت می کنی اون دور دورا! من می خندم. می دونم صدای خندم دیوونت می کنه. مهم نیست. من بازم می خندم
سوار قایقت شو و از این جزیره خراب شده تا جایی که می تونی دور شو. بهت گفته بودم. همه چی زود تموم میشه. به همین سادگی

Sunday, September 28, 2008

lets have a conversation. shall we?


- I’m sorry.
- Why?
- Well you know….
- What?
- For…you know…
- What on earth are you talking about?
- Bebin…
- Fuck, speak my language.
- Your language?since when...Come on!You understand me.
- So?
- ….
- What are you sorry about?
- Ummm… It so hard to put into words. All the pain.
- What pain?
- Oh! There is no pain?
- Not where you’re looking at.
- What???
- It’s a bit down here, no lower, lower, there you go.
- But this is not where I ….
- But it hurts anyway.
- Oh… well I’m sorry for … this too I guess.
- Don’t be.
- But I am.
- Whatever that pleases you.
- It doesn’t please me.
- Then why are you sorry? I didn’t ask for it.
- Well I thought … well I should… it’s my duty... as a…you know… your friend..yeah that’s the word.
- Friend? Are you kidding me?
- What? What are you saying? I’m not your friend?
- Who are you kidding? Hmmm?
- I don’t get it.
- You‘re not my “friend”. You are my fucker.
- What?
- You heard me.
- Don’t be like this. I’m just trying to be……
- Don’t try any harder.
- But...but, don’t let little things destroy what we have.
- What DO we have?
- You don’t know?
- Remind me.
- Well….its…it’s beautiful, it’s pure…well maybe not THAT pure…but it's. nice. Na?
- Na!

- Then what?
- I don’t have time for this.
- For what?
- Goodbye you old fuck! Meet me again! Soon.


Thursday, August 14, 2008

مهم نیست! دیگه نه


.خیلی ترسو شدم. دیگه جرات نوشتن این مزخرفاتم ندارم
هر چی زور میزنم شاید بتونم یه خاطره جدید درست کنم نمیشه. می دونی چرا؟ چون دنبال همون احساسیم که حتی به زنده بودنش شک دارم. اصلا باید کجا دنبالش بود
سوالات مثل همیشه زیاده و من از جواب دادنشون عاجز. داستان کوتاه من تبدیل شده به یه رمان بلند بی سر و ته. هیچ وقت نتونستم یه داستانو به آخر برسونم. شاید از همون اول ترسو بودم خودم خبر نداشتم
چقدر جالبه وقتی با دور کردن جسمت از صحنه جنایت سعی داری خودتو گول بزنی و به خیالت از زیر بار سنگینی که شونه هاتو خم کرده فرار کنی. آخه یکی نیست بگه: بدبخت بیچاره! خودت نیستی. اون رد پاهای کثافتتو که تو سیمان فرو کردی و تا فلان آباد دنبال خودت کشوندی رو می خوای چی کار کنی؟ حماقت هم حدی داره
!تو اصلا کی باشی که دم از حماقت من بزنی؟ برو به زندگیت برس زن! مرد
سرت تو کار خودت باشه. شیرفهم شدی؟
یک بار دیگه یه جنایت توسط این دستای لرزون من! داستان زندگی من
کی به کیه! منم مثل همه. نه؟

Sunday, July 13, 2008

آتش بس

اگر به انتظار آن نشسته ای که با تمامی وجود فریاد زنم و تو را دورغگویی بیش نخوانم
اگر برای جنگ تن به تن آمده ای
بگذار تنها بگویم
مبارزه ی ما به پایان رسیده است
زیرا
اسب چوبی من مدت هاست که در خواب است
من فرمانده ی سپاهی خالی بیش نیستم
بازنده ی جنگی هستم که هرگز اتفاق نیافتاد! پرچم سفید من, در زمین حریف برافراشته شد

Thursday, June 26, 2008

قله نشینی

به انتظار باد, بر فراز قله ای نشسته ام. یا مرا با خود خواهد برد یا مرا از بالای کوه بلند به پایین پرتاب خواهد کرد. به انتظار می نشینم

Sunday, June 22, 2008

من می فهمم


تقدیم به دوست من با آرزوهای گیلاسی
به هر دری که بگی زدم! نشد!!! از هر کسی که فکرشو بکنی تقلید کردم: رفتار گفتار راه رفتن. شونه هامو عقب دادم. سرمو بالا گرفتم. موهای آشفتمو مرتب کردم و با کش قرمز رنگی پشت سر جمع کردم. حتی کیف قدیمی سرخ رنگمو کناری انداختم. شلوار آبی رنگمو که با خودکار روش کلی حرفا نوشته بودم و چند سال پیش با قیچی افتاده بودم به جونشو توی کمدم انداختم. یه پیراهن سفید با دامن مشکی کوتاهی که تا سر زانوهام میاد رو پوشیدم. کفشای تخت سبز رنگمو پرت کردم یه گوشه و به جاش یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند که صدای تق و تقش تا چند متر دورتر به گوش میرسه رو به پا کردم. مجله ها رو از بالا تا پایین دقیق نگاه کردم. یه کم سایه مشکی که رد پایی از خودش پشت چشمام به جا بذاره, یه کم پودر صورت و کمی قرمزی گونه شد چهره جدید من
به آینه نگاهی انداختم. هر قدر توی انبار کلماتم دنبال واژه ای برای بیان احساساتم گشتم چیزی پیدا نکردم. حالت تهوع بهم دست داد. لحظه ای بعد برهنه وسط وان حمام با چشمانی بسته نشسته بودم و سرم رو بین دستام فشار می دادم
من هنوز آماده نیستم